«پدرخوانده» از یک سبکِ مجلل، دلنشین و پر احساس برخوردار است و در مقابلِ فیلم دیگرتان «اهل باران» قرار میگیرد که جسورانه و طبیعتگراست.
وقتی من کار را دست گرفتم شش هفته برای تجزیه و تحلیل رمان وقت گذاشتم و چیزی خلق کردم که در تئاتر به آن میگوییم متن سوفلور (یا متنی برای رساندن مفاهیم به بازیگرها). من رمان را دقیق و مو به مو بررسی کردم و سعی کردم هستهی مرکزی و مغز هر صحنه را پیدا کنم. در نهایت به این نتیجه رسیدم که این متن، یک درام کلاسیک دربارهی یک پدر و چند پسرش است که در عین حال میتوانست یک نمایش شکسپیری باشد. جدا از چنین تحقیقی من به این ایده رسیدم که میتوانم فیلم را در یک شکل خیلی کلاسیک بسازم. بنابراین وقتی همکارانم، از جمله گوردون ویلیسِ کبیر (طراح صحنه)، دین تاوولاریس و آنا جانستون (طراحان لباس) را انتخاب کردم، با آنها یک روز تمام وقت گذاشتیم و سبک بصری فیلم را تشریح کردیم. در نهایت، آنچه که از ایدههای آن جلسه بیرون آمد، شد سبک و شکل «پدرخوانده». سبکی شامل شدیدترین سطح از نور و تاریکی که میتوانست با استفاده از چنین فضا و محیط تاریکی، دون کورلئونه را در مخفیگاه خود نشان بدهد. این صحنهها میتوانست برش درونی بخورد به مراسم عروسی در فضای باز و بیرون که طبعاً روشنایی خیلی زیادی داشت. دوربین هم میتوانست بهندرت حرکت داشته باشد و گویی فقط از داخل یک کادر ثابت (آنهم در برابر بازیگران) میتوانست حرکت کند؛ تقریباً مثل یک فریمِ تصویر.
شما به تدوین موازی صحنهی عروسی در ابتدای فیلم اشاره کردید. یکی از نوآوریهای اغلب تقلید شده، همین ایجاد میانبر است که در نقطه اوج فیلم و در سکانس غسل تعمید مورد استفاده قرار گرفته است.
وقتی شما از یک رمان برای استفاده در سینما اقتباس میکنید مجبورید راههایی پیدا کنید تا بتوانید حوادثی که در کتاب سریعتر اتفاق میافتد و نیاز به خلاصهتر شدن دارد را بهتر بیان کنید. به پایان «پدرخوانده» توجه کنید. جایی که مایکل کورلئونه در طول مراسم غسل تعمید از همهی دشمنانش انتقام میگیرد. این صحنه در کتاب، صفحهها و صفحهها ادامه دارد و من با خودم فکر کردم شاید راهی پیدا کنم تا بتوانم تمام این توضیحات را به یک روش سینمایی توضیح دهم؛ و آن، همین تکنیک برش موازی بود. و خب، استفاده از این تکنیک، یک تمرین و راه حل بود. این که من چطور میتوانم از عهدهی تعریف کردن چنین داستانی برآیم؟ آنهم داستانی چنین بزرگ و گسترده و پر شاخ و برگ که باید در دو ساعت و چهل دقیقه تعریف شود. از خودم میپرسیدم چطور میتوانم از زبان فیلم برای انتقال چیزی که شصت صفحهی داستان را در بر میگیرد استفاده کنم و آن را در سه صفحهی فیلمنامه خلاصه کنم؟!
گروه بازیگران «پدرخوانده» اگر از این ترکیب متنوعی که دارد برخوردار نبود این کارآیی را نداشت. چطور توانستید با آنها کار کنید تا حس متقاعد کنندهی روابط خانوادگی را در آنها به وجود بیاورید؟
من
بهعنوان فردی که در تئاتر، تمریندهندهی بازیگران بوده میدانستم صحنه را چطور
برای بازیگران شرح بدهم و چطور از بداههگویی استفاده کنم. یکی از مهم ترین
چیزهایی که می توانست به بهبود کار بازیگران کمک کند و ما هم آن را به کار بستیم
این بود که به تمام کسانی که در کنار رییس خانواده، سر جای خود نشسته بودند یک
ناهار ایتالیایی دادیم. مارلون [براندو] هم راستراستی آمد و نشست آنجا. خواهر من
تالیا [شایر] غذاها را سرو میکرد. آل [پاچینو] خیلی ساکت، و منتظر بود تا کسی به
او توجه کند. جیمی کان و بابی دووال از براندو تقلید میکردند. بازیگر بزرگی مثل
جان کزال هم که ذاتاً شخصیت شیرینی داشت؛ و خب طبعاً همه خیلی زود موفق شدند در
نقش خود فرو بروند. در «پدرخوانده 2» که ما تعدادی خانه در کنار یک دریاچه اجاره
کرده بودیم این بداههپردازی را گسترش دادیم و بیست و چهار ساعته این حضور بداهه
را تمرین میکردیم. به این ترتیب بازیگران از نخستین لحظهای که بیدار میشدند تا
زمانی که برای خواب به بستر میرفتند در قالب نقش خود حضور داشتند. چیزی که من از
کار در تئاتر یاد گرفته بودم این بود که بازیگران را آماده نگهدارم و از آنها
بخواهم همان رابطهای را داشته باشند که نقش آنها میطلبید. من همیشه به کارگردانهای
جوانی که وارد این عرصه میشوند میگویم اگر وقت کافی برای تشریح موقعیتهای فیلمتان
دارید بازیگرهایتان را در یک اتاق ننشانید تا برایشان فیلم نامه بخوانید؛ تمهید
دیگری داشته باشید.
پس از موفقیت «پدرخوانده» فشارهای زیادی روی شما بود که قسمت دوم آن را بسازید؟
زمانی که فیلم در گیشهها به موفقیت بزرگی دست پیدا کرد [کمپانی] پارامونت تمایل پیدا کرد قسمت دوم آن را هم بسازد و من نمیدانستم چطور میتوانم چنین کاری انجام دهم! این کار برای من مثل یک درام کامل و زیبا به نظر میرسید که یک تجربهی دشوار صرف ساخت آن شده. در حقیقت بعد از این که مدیر کمپانی بارها انجام چنین کاری را از من تقاضا کرد گفتم این کار را انجام نمیدهم ولی مثل یک تهیهکننده به آنها کمک میکنم و کارگردان جوانی انتخاب میکنم که بتواند «پدرخوانده 2» را بسازد. انتخاب من مارتین اسکورسیزی بود؛ و این، زمانی بود که او دو سه تا فیلم ساخته بود. اما آنها به شدت مخالفت کردند و گفتند: «حالا که این طوریه شرایطتت رو بگو!»
البته در فاصلهی ساخت دو قسمت «پدرخوانده» شما یک فیلم کوچک و شخصیتر بهنام «مکالمه» ساختید که جایی گفته بودید همیشه دلتان میخواسته آن را بسازید.
چیزی که به من مربوط میشود این است که «پدرخوانده» یک جورهایی کارنامهی فیلمسازی مرا دچار وقفه کرد. من همیشه دلم میخواست از روی فیلمنامههای قوی و بااصالت یکسری فیلم بسازم. فیلمهایی در حالوهوای فیلمهای اروپایی دههی 1950 و از آثار نویسندههای بزرگی مثل تنسی ویلیامز و یوجین اونیل. میخواستم کسی باشم که وقتی فیلمی از من به نمایش در میآید، چیزی باشد که دستکم بهدلیل اهمیت متن و کیفیتِ خلق اثر، هیچکس تابهحال نظیر آن را ندیده باشد. در حالی که امروزه در بسیاری مواقع وقتی فیلمی به نمایش درمیآید تا حدود زیادی شبیه چیزیست که قبلاً دیدهاید و دیدهایم. در حال حاضر مدتهاست شرایط فرهنگی و البته هنرمند شاخصی نداریم که حتی با وجود بخش عمدهای از بهترین کارگردانهای ما که میدانیم آثارشان نیازمند حمایت و سرمایهگذاریست– مشتاق و علاقهمند کار تازهاش باشیم. تا حدود زیادی معنی چنین حرفی ساخت فیلمیست که مدیران استودیو از شما میخواهند؛ چون فکر میکنند پرفروش خواهد شد. ولی من نمیخواستم در این مسیر حرکت کنم. من میخواستم پشت سر هم فیلمهایی شبیه «مکالمه» بسازم و از یک نظر شما میتوانید بگویید که «جوانی بدون جوانی» فیلمیست که من بعد از «مکالمه» آن را ساختهام.
آیا حقیقت دارد که ساختار پیچیده و دشوار بازگشت به گذشته (فلاشبک) در آخرین مراحل ساخت «پدرخوانده 2» و در مرحلهی آماده سازی نهایی به ذهن شما رسیده؟
این ساختار وقتی فیلم تا حد خوبی تدوین شده بود و ما داشتیم آماده میشدیم تا آن را به بعضیها نشان بدهیم به ذهن من رسید. نکتهای که من متوجه شدم این بود که در فیلمنامه و به شکلی که نماهای فیلم به هم پیوند خورده بود، دو داستان به صورت موازی روایت شده بود. یکی داستان پدر به عنوان یک فرد سی ساله و دیگری، داستان پسر به عنوان یک مرد سی ساله. البته فیلم با یک داستان ادامه پیدا میکرد و سپس در یک نقطهی مشخص میرفت و به داستان بعدی میپرداخت. این دو داستان مثل دو خط راه آهن بود که در کنار هم قرار داشت ولی من متوجه شدم تماشاگر برای درک هرکدام از این داستانها به زمان بیشتری نیاز دارد. خب به جای اینکه تماشاگر ده دقیقه با یک داستان همراه شود و ده دقیقه بعد با داستان دیگری همراهی کند (چیزی که در اصل هم اینگونه بود) من تصمیم گرفتم در همان زمان بیست دقیقهای از همه چیز به صورت دوتایی استفاده کنم. احساسم این بود که تماشاگر به زمان بیشتری نیاز دارد تا بتواند پیش از اینکه از یک داستان به داستان دیگر بپرد هر دو خط را دنبال کند.
مترجم: امید نجوان