هیچ راهی نیست که بتوانم به طور کامل برایتان توضیح دهم که چگونه تصمیمم را برای کشیش شدن در کلیسای کاتولیک تغییر دادم و فیلمساز شدم. حدودا هشت –نه ساله بودم که مذهب کاتولیک و عقاید کاتولیکی برایم به موضوعی جدی تبدیل شد .کلیسا برای من مانند ملجأ وپناهگاهی بود که از محیطی که درآن زندگی می کردم به آن پناه می بردم. این یک روند کاملا آرام و تدریجی است که در طول یک دوره زمانی بیست ساله شکل گرفت. تلاشم این بود که وارد مدرسه مقدماتی علوم دینی نیویورک شوم. اما نمراتم به اندازه کافی خوب نبود. در آن مدرسه پذیرفته نشدم. به دبیرستان کاتولیک «کاردینال هایس» در «برونکس » رفتم . در آن دوره واقعا نمی دانستم دارم چه کار می کنم. به خواندن و مطالعه علاقمند شدم و این درحالی بود که به یک خانواده کارگر تعلق داشتم که هیچ کتابی در خانه شان پیدا نشده و هرگز کتابی درآن خانه خوانده نمی شد. اصلا خوانده نمی شد.
پدرم نشریات زردی مانند «دیلی نیوز »و «دیلی میرور» می خواند و هیچ گاه سراغ نشریات معتبری همچون «پست» و «نیویورک تایمز» نمی رفت. ما مجله یا چیزی شبیه آن نداشتیم و بخش عمده ای از زبانی که می آموختیم از طریق ادبیات و کتاب های ادبی نبود بلکه بیشتر به شکل تصویری بود. از طریق سینما و فیلمهای تلویزیونی. آن روزها ،حدود سال 1948، روزهای آغازین تلویزیون بود. من فیلمهای ایتالیایی را که برای جامعه آمریکایی – ایتالیایی در تلویزیون پخش می شد تماشا می کردم و فکر می کردم فیلمهای بسیار درخشانی هستند. فیلمهایی مانند « پاییزا »، « رم ،شهر بی دفاع» ،«دزد دوچرخه» و« واکسی» . فیلم هایی از «ویتوریو دسیکا» و « روبرتو روسلینی» . پنج – شش ساله بودم وقتی این فیلمها را دیدم. همزمان هر فیلمی را که در هالیوود ساخته می شد تماشا می کردم زیرا از سه سالگی به بعد مبتلا به آسم شدید شدم و تنها جایی در بیرون از خانه که مرا می بردند سالن سینما بود. نمی توانستم ورزش کنم. والدینم آدمهای تحصیل کرده ای نبودند به همین خاطر آن روزها وحشت زیادی از آسم داشتند. طبیعتا مجبور بودم همه اوقات فراغتم را دریک سالن سینما بگذرانم.
من شیفته کلیسا شدم. اوقات زیادی را در یک کلیسای کاتولیک در جنوب شهر می گذراندم. کلیسای جامع «سنت پاتریک» که فکر میکنم حدود سالهای 1802 یا 1812 ساخته شده بود. این اولین کلیسای جامع کاتولیک در نیویورک بود و پیشینه تاریخی عظیمی داشت و مدرسه من هم در همان جا بود. ما دائم بین مدرسه و کلیسا در رفت و آمد بودیم .بالاخره هم خادم کلیسا در مراسم عشای ربانی شدم. به بعضی از کشیشهای کلیسا دل بسته بودم.کشیش های جوانی که در اوایل دهه دوم زندگیشان بودند و از طرف اسقف اعظم برای خدمت در آن منطقه قرستاده می شدند. کشیش های جوانتر که بیش از کشیش های پیر ایتالیایی ،یا بهتر است بگویم کشیش های آمریکایی- ایتالیایی ، با جوان ها در ارتباط بودند. بعضی از آنها در واقع ایتالیایی بودند و با پیرترهای منطقه سروکار داشتند. کشیش های جوانتر مرا با موسیقی کلاسیک آشنا کردند. مرا با چیزهای گوناگونی آشنا کردند و به همین سبب هم رابطه بسیار خوبی با آنها داشتم و دلم می خواست یکی از آنها شوم.
بزرگ شدن و رشد در آن محله خشن و زمخت دشوار بود. آن جا فقط یک خیابان پر از خشونت و جرم نبود بلکه آن منطقه درست در مجاورت منطقه « بوئری» قرار داشت که که محل زندگی بی خانمانها بود. آنجا پربود از مردها و زنهای دایم الخمر و باید بگویم این یک تصویر خشن و بیرحمانه از پایان زندگی بود. درست همانجا پشت پنجره شما،بیرون در خانه تان. بنابراین من به کلیسا و بعد از آن به سینما می رفتم. و حالا اینجا هستم.
زمانی که تحصیلاتم در دبیرستان «کاردینال هایز» را به پایان رساندم، به تنها جایی که توانستم راه پیدا کنم دانشگاه نیویورک بود. تلاش کردم وارد «فوردهام» یا یکی از دانشگاه های مانند آن شوم ولی معدل دبیرستانم برای ورود به آن دانشگاه ها به اندازه کافی بالا نبود. دانشگاه نیویورک واقعا برایم جالب بود چون این دانشگاه در کنار کالج هنرهای آزاد و کالج واشنگتن برنامه ای برای آموزش تصویر متحرک، تلویزیون و رادیو داشت. این خیلی مهم است زیرا امروزه مردم فکر می کنند مدرسه فیلم جایی است که در آن به غیر از فیلمسازی هیچ کار دیگری انجام نمی شود. این درست نیست. در سال 1960 در دانشگاه نیویورک در دوسال ابتدای دانشگاه بیشتر دروس به هنرهای آزاد اختصاص داشت و واحدهای مربوط به فیلم بسیار بسیار اندک بودند. در سال اول در هر ترم تنها یک واحد درسی درباره فیلم بود که بیشتر به تاریخ فیلم می پرداخت. بعد از آن در سال دوم دانشگاه شاید حدود دو درس درباره فیلم داشتیم که با چند واحد مقدماتی در ارتباط با نکاتی اساسی مانند این که طرز کار دوربین چیست و لنز چه می کند و فیلم چیست، شروع می شد. درسال سوم شما قادر بودید یک فیلم سه – چهار دقیقه ای و پس از آن در سال چهارم می توانستید یک فیلم ده دقیقه ای بسازید. در سال چهارم زمان زیادی را صرف فیلم ساختن می کردید. بنابراین در تابستان 63 زمانی که می خواستم نخستین فیلم کوتاهم را بسازم علایق مذهبی و دینی ام را در آن به تصویر کشیدم. حتی پس از این که در 1964 دانشگاه را تمام کردم هنوز به برگشتن به مدرسه عالی دینی فکر می کردم.
تعدادی از دوستانم که مدرسه مقدماتی دینی را که من در آن بودم ، به دلایل مختلف ادامه نداده بودند ، به مدرسه عالی برگشته و کشیش شده بودند. به همین خاطر من هنوز علاقه شدیدی به این کار داشتم – البته تا زمانی که دومین فیلم کوتاهم را ساختم. آن فیلم تا حدودی مورد استقبال قرار گرفت. آن روزها دروان بسیار هیجان انگیزی برای سینما در آمریکا و در سراسر جهان بود زیرا موج نوی سینما از ایتالیا و فرانسه به راه افتاده بود و رفته رفته هالیوود را هم در بر می گرفت. عصر طلایی و فوق العاده هالیوود به پایان رسیده بود. باید بگویم خیلی وقت بود که به پایان رسیده بود. بنابراین خون جدیدی در رگهای نسل جدید جاری شده و نیازی نبود حتما ساکن هالیوود باشید تا بتوانید یک فیلم داستانی بسازید. نیازی نبود از طریق استودیوها فیلم بسازید. می توانستید یک فیلم داستانی مانند « سایه ها در خیابانهای نیویورک» بسازید درست همانطور که « جان کاساوتز» این کار را انجام داد. یا راهی را طی کنید که «شایرلی کلارک» برای ساخت « ارتباطات» یا« دنیای بی رحم» رفت. هنگامی که فیلمهایی مانند «سایه ها» یا «چهره ها» ی کاساوتز رو دیدم فهمیدم که شغل واقعی من همین است. بنگ! این همان تصویری است که من باید می ساختم. من همچنین تمام فیلم های «جان فورد» و «هیچکاک» و البته «ارسن ولز» را می دیدم. شما کم کم می فهمید که باید دوربین کجا قرار گیرد و لنز چه کارهایی می تواند بکند. در تمام طول زندگیم من آن روشها را با هم ترکیب کرده ام.
«دختر زیبایی مثل تو » یک فیلم کوتاه بود که من برای فهمیدن و کشف ذائقه تماشاگران آن دوره ساختم. این فیلم ترکیبی بود از سبک سینمای موج نوی ایتالیا و فرانسه و شاید قواعد رایج سینما که توسط «مل بروکس» و «امی کواکس»در تلویزیون تشریح می شد. من به شدت تلاش می کردم که سبکی را کشف کنم و الان فکر میکنم که خیلی جوانپسندانه بود. من دلم نمی خواهد مردم به خاطر این که فیلم هایم جوان پسندانه است به تماشای آنها بروند.
می دانید! برای من فیلم ساختن، اینجا نشستن و با شما حرف زدن و این که بتوانم درباره جایی که به آن تعلق دارم – تنهاچند خیابان آن طرفتر – فیلم بسازم مانند رفتن به کره ماه است. جایی که من از آن آمده ام بسیار متفاوت و جدا از بقیه آمریکا بود. بسیار دور و متفاوت. برای این که بهتر درک کنید چه می گویم ، من هرگز به بخش غربی نیویورک نرفته بود. اولین باری که به آن منطقه قدم گذاشتم زمانی بود که برای ثبت نام در دانشگاه نیویورک به آنجا رفتم. و برای این کار فقط هشت یا ده خیابان را پیاده طی کردم تا از شرق به غرب نیویورک بروم. اما ما معمولا محله مان را ترک نمی کردیم.اوه! من برای رفتن به دبیرستان هم محله مان راترک کردم اما آن به وسیله مترو بود. شما سوار قطار می شدید و هرگز محله هایی را که از آن عبور می کردید نمی دیدید. به همین دلیل هم درفیلمهای کوتاهی که من در دانشگاه نیویورک ساختم بیشتر نوعی هیجان کودکانه برای فیلم ساختن به چشم می خورد.
فیلم « این تنها تو نیستی مورای!» نوعی ادای احترام و ابراز وفاداری به « مل بروکس» بود. در آن فیلم من المانهایی را در هم آمیختم که بعدها هم از آنها در ساخت « خیابان های پایین شهر» و « رفقای خوب» استفاده کردم . من شروع کردم به استفاده از داستانها و مردمی که با آنها بزرگ شده بودم و سعی کردم این قصه ها را با عناصر آثار کمپانی برادران وارنر، فیلمهای گنگستری مانند« دهه پرشور بیست» (رائول والش) و یا چیزهایی که در فیلمهای «فلینی» دیده بودم ،ترکیب کنم.
«دختر زیبایی مثل تو» و « تنها تو نیستی مورای!» هردو جایزه گرفتند. «مورای» جایزه انجمن تهیه کنندگان هالیوود را گرفت .این جالب است،زیرا در نظام قدیم حاکم بر هالیوود تهیه کننده سازنده اصلی و واقعی فیلم بود. و حالا در 1965من به مهمانی شام انجمن صنفی تهیه کنندگان دعوت شده بودم و آنها جایزه « جس لیسک» را برای بهترین فیلم دانشجویی به فیلم« این تنها تو نیستی مورای !» می دادند. این یک شب استثنایی بود زیرا آنجا در صدر مجلس افرادی همچون « دیوید او.سلزنیک» ، «سام گلدوین»، «کری گرنت»، «جیمی استوارت»، « مارین اوهارا» و « جین سبرگ» و تهیه کنندگان مشهور دیگری نشسته بودند. من در واقعیت با «آلفرد هیچکاک» دست دادم. این باورنکردنی بود. البته هشت سال طول کشید تا توانستم «خیابانهای پایین شهر » را بسازم.
در دانشگاه نیویورک مدام به ما می گفتند درباره چیزهایی که می دانیم و می شناسیم فیلم بسازیم. ما استادی داشتیم که دراین باره بسیار سختگیر بود و همچنین اصرار داشت که اگر دانشجویی می گوید می خواهد فیلمی را کارگردانی کند باید فیلمنامه آماده ای را در دست داشته باشد. اگر شما فیلمنامه نداشتید به شما میگفت که بروید و یک فیلمنامه بنویسید و این که اگر می خواهید کارگردانی کنید فیلمنامه باید متعلق به خودتان باشد. بنابراین فیلمساز در کنار تدوین باید فیلمنامه را هم خودش می نوشت. در بعضی موارد حتی فیلمبرداری هم بر عهده خودتان بود.
در حقیقت من در دانشگاه نیویورک تجربیات بسیاری در زمینه تدوین به دست آوردم و فکر میکنم آنجا جایی بود که فهمیدم بیشتر از فیلمبرداری به تدوین و نوشتن علاقمندم. تا امروز هنوز هم نور من را دچارگیجی و سردرگمی می کند. نمی دانم نور از کجا می آید زیرا در یک آپارتمان اجاره ای کوچک ،بزرگ شدم. سالها طول کشید که این مسأله را یاد گرفتم. من هرگز نور واقعی را ندیده بودم. اگر نور می خواستید لامپ را روشن می کردید. شاید به همین خاطر است که من نمی توانم نمایی مانند آنچه اسپیلبرگ در « امپراطوری خورشید» گرفته است را بگیرم _ نمای تاریکی(ضدنور) از خلبانهای کامیزاکه ژاپنی در مقابل دایره سرخ خورشید به هنگام طلوع آفتاب . من هرگز طلوع خورشید را ندیده بودم. من مردها و زنها را درماشینها، کلوپهای شبانه، بارها، کلیساها و داخل آپارتمانهایی که همیشه پر از راهرو هستند، دیده بودم. شما راهروهای زیادی را در فیلمهای من می بینید.حتی در « وسوسه های مسیح» صحنه ای از حضرت عیسی و یهودا در یک دالان وجود دارد- دالانی که در مراکش پیدا کردیم - .
من برای پول درآوردن کارم را بعنوان یک تدوینگر شروع کردم.فقط می خواستم کاری داشته باشم که با فیلم در ارتباط باشد. به همین دلیل بعنوان تدوینگر مشغول به کار شدم. یکی از پروژه هایی که روی آن کار می کردم « تنه درخت» اثر «مایکل وادلی» بود. «وادلی» هم دانشجوی دانشگاه نیویورک بود و ما یکدیگر را می شناختیم و او فیلمبرداری فیلم من« چه کسی در میزند؟» را با همراهی « هاروی کیتل» و « زینا بتهیون »انجام داده بود. همان فیلمی که مورد توجه « راجر کورمن» قرار گرفت. من در نیویورک روی فیلم «تنه درخت» کار می کردم و سپس فیلم برای فیلمبرداری صحنه های نهایی به کالیفرنیا رفت. فکر میکنم وقتی من پروژه را ترک کردم برش هشت یا نه ساعت بود. تدوینگرهای زیادی با فیلم همکاری می کردند و من یکی از تدوینگران اصلی فیلم در نیویورک بودم. اما آنها فیلم را به لس آنجلس بردند. آنها تنها افراد مشخصی را با خودشان بردند و برش سرانجام به سه ساعت کاهش پیدا کرد. «فرد وینتراب» از کمپانی برادران وارنر فیلم راک اند رولی داشت که می خواست تدوین شود و به دلیل این که مرا از پروژه «تنه درخت» می شناخت ،مرا به کالیفرنیا برد. تقریبا در همان زمان ،« چه کسی در میزند؟» در نیویورک روی پرده رفت. این فیلم به طرز شگفت انگیز و شاید هم صحیحی مورد بی اعتنایی قرار گرفت اما چیزهایی خوبی هم در آن بود. این فیلم تنها یک قهرمان بنام «راجر ابرت » داشت اما نقد بسیار زیبایی هم توسط« کوین توماس» بر آن نوشته شد. فیلم با عنوانی متفاوت در لوس آنجلس اکران شد زیرا مدیر سینما اسم اصلی را دوست نداشت. بنابراین من هم گفتم باشد! تا وقتی که فیلم را نمایش می دهند به این قضیه اهمیتی نمی دهم.
«راجر کورمن» آن فیلم را دید و ما با هم ملاقاتی داشتیم. او از من پرسید که آیا مایلم ادامه « بلادی ماما» را بسازم. این یک درام تاریخی متعلق به دهه سی بود. من هم قبول کردم. او گفت که دارد ازدواج می کند و زمانی که برگردد با هم صحبت خواهیم کرد. تا آن زمان من با کار ر روی فیلمهای گوناگون در نیویورک همه چیز را تجربه کرده بودم. من حتی سعی کردم فیلمی به نام « قاتلان ماه عسل» را کارگردانی کنم . به عنوان کارگردان استخدام می شدم و سپس بعد از یک هفته فیلم را تمام می کردم. از کارهای زیادی اخراج شدم زیرا روش خودم را برای انجام کارها داشتم. اما در آن مقطع واقعا به اندازه کافی برای کارگردانی یک فیلم داستانی کامل تجربه نداشتم. به ویژه فیلمی با صحنه هایی مانند صحنه های فیلم« قاتلان ماه عسل» که سرانجام هم توسط نویسنده اش «لئونارد کاسل» کارگردانی شد.
مترجم: پرناز امینداری