خیلی سخت است که بزرگ شدن در « بالتیمور » را برایتان توصیف کنم. خب می دانید شاید به دلیل وجود چیزهای بی اهمیت وبی ربطی باشد که در زندگی شما اتفاق می افتد و یک جورهایی بیشتر از چیزهای به ظاهر مهم و بزرگ درخاطرتان می ماند
با وجود این که زندگی در بالتیمور دوره کوتاهی از زندگی من بود اما مسلما تأثیرگذارترین دوره زندگی من به شمار می آید. خانه من به فاصله یک بلوک از خانه پسر عمویم «ادی» قرار داشت. ما شش هفته تفاوت سنی داریم. تمام دوران مدرسه را با هم گذراندیم. آن سال هایی که از وسط حیاط های پشتی می دویدیم و از روی نرده میپریدیم تا به خانه هم برویم و وقت مان را با هم بگذرانیم ،در حالی که تقریبا هیچ کار خاصی هم نمی کردیم، چیزی است که همیشه به خاطر می آورم و همیشه هم برایم سؤال بوده که چرا این خاطره این قدر در ذهن من پررنگ مانده است؟
خب می دانید، قضیه همان لحظات کوچک زندگی است. فیلم هایی که من در بالتیمور ساخته ام _ «کسی که شام می خورد» ،« مردهای حلبی» ،« اولان» و«بلندی های آزادی» _ به همان دوره زمانی برمیگردند. من می خواستم به نوعی زندگی ام و اتفاقاتی که درآن افتاده را دوباره کند و کاو کرده وسعی کنم درک درستی از آن سالها به دست بیاورم _ نه به عنوان یک نوستالژی بلکه به این دلیل که بفهمم چگونه با زندگی امروز من پیوند خورده است و کدام قسمتها ی آن ممکن است با امروز من مرتبط باشد.
بزگترین آرزوی من در زندگی کارنکردن در مغازه ابزارفروشی پدرم بود. این چیزی است که یش از هرچیزی در خاطرم مانده است حتی بیشتر از اینکه به یاد بیاورم که دلم می خواست چه کاره شوم. زمانی که وارد دانشگاه «آمریکن یونیورسیتی» شدم چند واحد درزمینه روزنامه نگاری خبری برداشتم و در کانال 9 تلویزیون هم کار می کردم. آن روزها به طور مداوم بین حضور در کلاسها و اجرای اخبار صبح و یا عروسک گردانی در برنامه کودکان «رنجر هاول» در رفت و آمد بودم. همچنین همزمان با تحصیل برای شبکه ورزشی «سی بی اس » هم کار میکردم و این گونه بود که رفته رفته به تلویزیون علاقمند شدم. من به مدت چهار سال در واشنگتن دی سی کار کردم ، درس خواندم و فرصت کارگردانی چند برنامه را به دست آوردم. این ها مانند شروع چیزی بود که همیشه شوق و آرزویش را داشتم.
اولین تجربه حقیقی من در زمینه نویسندگی هنگامی بود که به لس آنجلس آمدم .آن روزها یک برنامه نمایش محلی به نام « لومن و بارکلی» در این شهر اجرا می شد.یک نمایش نود دقیقه ای مخصوص آخر هفته بود. ما فقط چهارنفر بودیم که هم متن این برنام را می نوشتیم و هم آن را اجرا می کردیم. روزهای شگفت انگیزی بود زیرا ما دوشنبه صبح دور هم جمع می شدیم و مجبور بودیم تصمیم بگیریم چه کار می خواهیم بکنیم.باید یک برنامه نود دقیقه ای را برای جمعه آماده می کردیم. مدام با هم سر و کله می زدیم تا زمانی که مطمئن می شدیم کاری که انجام داده ایم جالب و سرگرم کننده است. این تجربه بسیار تأثیرگذار بود زیراکارهایی انجام می دادیم که خیلی خوب از آب در می آمد و گاهی هم چیزهایی می ساختیم که یک فاجعه بودند. منظورم دقیقا یک فاجعه تمام عیار است. اما کار ما پر از انرژی بود. یاد می گیرید که روی پای خودتان بایستید. به مدت یکسال مشغول آن برنامه هفتگی بودیم و واقعا کار مؤثری بود و برای من نخستین گام حقیقی در راه نویسندگی به حساب می آمد.
پس از آن، شانس این را به دست آوردم که با «تیم کانوی» _که یک ورایتی شو در شبکه سی بی اس داشت _ کار کنم. این همکاری سیزده قسمت طول کشید و در نهایت هم با خاتمه برنامه ، تمام شد. از آن جا برای کار با کمدین انگلیسی « مارتی فلدمن» راهی انگلستان شدم. من بسیار جوان بودم و این فرصت خیلی خوبی بود که دری به سوی آینده رابرایم باز کرد. نکته جالب این است که زمانی که مشغول برنامه « تیم کانوی» بودم، «ران کلارک» یکی از تهیه کننده های آن برنامه بود. او به کار من و «رودی دلوکا» که در آن زمان همکار من بود علاقمند شد. ما پس از آن چند سال کوتاه همکاری، با هم در تماس بودیم و وقتی مشغول نویسندگی برنامه « کارول برنت» بودم با من تماس گرفت و مرا در جریان طرح فوق العاده فیلمی که برای « مل بروک» در سر داشت قرار داد. او گفت که اگر «مل» طرح را بپسندد ، عالی می شود که من و رودی روی آن کار کنیم. خب، «مل» طرح را پسندید و خواست تا ملاقاتی با هم داشته باشیم. ما روز بعد با هم نهار خوردیم و به ناگهان خودمان را در حال نوشتن اولین فیلمنامه مان « فیلم صامت» یافتیم. مسیری که این اتفاقات در آن شکل گرفت شبیه یک معجزه بود. آن فیلم به واقع یک فیلم صامت بود به استثنای یک خطی که «مارسل مارکی» در فیلم می گفت. من حقیقتا به این کار به عنوان یک کلاس درس نگاه می کردم زیرا به مدت سه سال پا به پای «مل» جلو رفتیم. زمانی که در حال فیلمبرداری این فیلم بود و در طی تدوین ما هم آنجا حضور داشتیم. در تمام آن مراحل ما فرصت این را داشتیم که چگونگی ساخت یک فیلم را از ابتدا تا انتها از نزدیک ببینیم. ما مراحل ساخته شدن فیلم های «فیلم صامت» و « دلشوره» را شاهد بودیم. باوجود این که من هرگز به طور جدی به کارگردانی فکر نکرده بودم ،تماشای هرروزه فرآیند ساخت فیلم مرا به فکر تجربه کارگردانی انداخت. و به همین دلیل، به ناگهان، ذهن شروع می کند به قرار دادن قطعات در کنار هم. و این نقطه شروعی بود تا من درباره کارگردانی بیندیشم.
من واقعا نمی دانم که در وهله اول نویسنده ام یا این که یک کارگردان هستم. هرگز سعی نکرده ام خودم را در این دسته بندی ها قرار دهم یا درباره خودم این گونه فکر کنم. شاید به همین خاطر است که فیلم های متنوعی در زمینه های مختلف ساخته ام. علایق من بسیار متنوع اند. من ذهنم را درگیر یک تصویر خاص یا یک گونه مشخص فیلم نمی کنم. حتی هیچ گاه خودم را نویسنده ندانسته ام. همیشه هنگام نوشتن احساس کرده ام که شخصیت های داستان در ذهنم با هم حرف می زنند و من فقط سعی می کنم آنها را همراهی کنم . درست مانند این که چیزی متعلق به من نیست بلکه این صداهایی که می شنوم هستند که داستان را می سازند و من تنها آنها را دنبال می کنم. و بعد، یک زمانی حدود ساعت پنج عصر صداها و حرفهایشان تمام می شود و من دوباره روز بعد نوشتن را شروع می کنم. بنابراین هرگز خودم را نویسنده ندانسته ام آن هم نویسنده ای شبیه آنچه در فیلمها میبینیم، آدمهای متفکر و محزونی که در حالی که در ساحل قدم می زنند و فکر می کنند داستانشان را می نویسند. من این گونه کار نمی کنم.
من هرگز بعنوان یک کارگردان و یا حتی یک نویسنده-کارگردان درباره خودم فکر نکرده ام. در آخر،مهم این است که این حرفه شما را راضی می کند و بی صبرانه منتظرید که کار را به سرانجام برسانید و مشتاقید که هرچه سریعتر آن را روی پرده ببینید. این زمانی اتفاق می افتد که چیزی می خوانم یا می نویسم و واقعا دوستش دارم در این هنگام است که دلم می خواهد آن را کارگردانی کنم.
دقیقا نمی دانم چگونه باید کارم را توصیف کنم چون مطمئن نیستم چه کار می کنم، میدانید منظورم چیست؟ خیلی خوب می شد اگر کتابی بود که به شما می گفت چگونه باید با بازیگرها حرف بزنید که آن کاری را که شما می خواهید انجام دهند. من که نمی دانم. شما فقط باید در زمان مناسب در مکان مناسب باشید در این صورت است که به نظر می رسد بدون آن که نیازی به توضیح باشد همه می فهمند موضوع و سبک فیلم چیست. گاهی اوقات یک جمله یا یک سطر در متن وجود دارد که بازیگر آن را متوجه نمی شود. اما در بعضی موارد همه باید خود را با متن وفق دهند تا احساس راحتی و آرامش کنند. و احساس من این است شما می خواهید سطحی از آرامش را به وجود آورید بنابراین وقتی رفتاری بر خلاف انتظارتان پیش می آید، آنرا بلافاصله تشخیص می دهید. به همین خاطر، هرچه یک بازیگر در محیط کار راحت تر باشد رفتار صادقانه بیشتری را شاهد خواهید بود. شما باید بتوانید چنین محیطی را ایجاد کنید. اما راستش این است که نمی توانم بگویم چگونه این کار را انجام دهید.