همآمیزی رنگهای درخشان قرمز و آبی بهاضافهی ظرافت و چیدمان بسیار دقیق، از دفتر کار آلمودوار در مادرید، فضای بسیار جذابی ساخته که شبیه نمای یکی از فیلمهای اوست. زینت یکی از دیوارهای اتاق، پوستر فیلم «همهچیز دربارهی ایو» (ساختهی جوزف ال منکیهویچ) است؛ و روی دیوارهای دیگر، عکسهایی از خود کارگردان با برخی از یاران دیرینهاش (نظیر آنتونیو باندراس و خوانندهی افسانهیی اهل مکزیک: چاوِلا وارگاس). روی دیوار بعدی پوسترهایی از فیلمهای دیگر آلمودوار دیده میشود. از جمله پوستر «همه چیز دربارهی مادرم» که در سال 1999 جایزهی اسکار بهترین فیلم خارجیزبان را نصیب این فیلمساز کرد.
نظم و ترتیب اتاق کار او به گونهییست که به نظر میرسد حتی جای عینک آفتابی او نیز که دستههایش جمع شده و روی میز قرار دارد بهدقت انتخاب شده است. بهنظر میرسد باید تمام چیزهایی که دربارهی احاطهی جادویی او گفته میشود را پذیرفت. خودش در اینباره اینگونه اعتراف میکند: «من در فیلمهایم بهصورت دقیق همهی چیزهایی که قابل کنترل هستند را کنترل میکنم. البته بعضی چیزها از دست آدم در میرود ولی من نیاز دارم تا هر چهقدر میتوانم روی همه چیز کنترل داشته باشم!»
چهرهیی مهربان و دوستداشتنی، اندامی کموبیش تنومند، با نوع خاصی از لباس پوشیدن (به شکلی در هم و برهم اما خیلی دقیق!) به اضافهی غافلگیری واضحی که با دیدن موهای جوگندمیاش دیده میشود، از پدرو آلمودوار یک چهرهی کاملاً خاص ساخته است. فیلمساز شصت و پنج سالهیی که بعد از چهل سال فعالیت، ساخت یازده فیلم کوتاه و کارگردانی بیست و دو فیلم بلند و سینمایی، به شکلی هولناک شبیه یک کودک به نظر میرسد! آلمودوار را میتوان تحسینشدهترین فیلمساز اسپانیاییزبان از زمان لوییس بونوئل به اینسو دانست. او فیلمهایی میسازد که جوهرهی صحنههای چالشبرانگیز و احساسی آنها را میتوان در آمیزهای از فرهنگ اسپانیایی و بینالمللی یافت؛ دلسوزانهترین آثار با دیدگاهی انتقادی نسبت به ذات و خمیرهی انسان که تا کنون ساخته شده است. در حقیقت فیلمهای او را باید ملغمهی ارزشمندی از تناقضها دانست که قدرت و جذابیتشان دل تماشاگران فیلمهای هنری و خاص در سراسر دنیا را برده و دو اسکار برای او به ارمغان آورده است (یکی برای بهترین فیلم خارجیزبان در سال 1999 که ذکرش رفت و دیگری برای فیلمنامهی «با او حرف بزن» محصول سال 2002).
«بازگشت» یکی از شخصیترین ساختههای پدرو آلمودوار است که بهصورت کامل در روستایی واقع در منطقهی بادخیزِ «لا مانشا» (زادگاه خود او) در اسپانیای مرکزی ساخته شده است. داستان این فیلم دربارهی کمکهای مادریست که میکوشد تا از جهانِ مرگ به دخترهایش کمک کند؛ آنهم به روشهایی که در زمان حیات خود توانایی انجام اینکار را نداشته است. آنچه در این فیلم وجود دارد (فیلمی که بسیار شبیه زندگینامههای خودنوشت به نظر میرسد) احساس مرد جاافتادهییست که به ریشههای خود برمیگردد. عناصر فوقالعاده و عوامل بصری و گفتاری، فیلم را از استادی و مهارتی که از این فیلمسازِ ریاضتکشیده انتظار میرود متفاوت میکند. آلمودوار در اینباره میگوید: «فیلم «بازگشت» یک تلاش است. تلاش برای گفتن یک داستانِ بهظاهر ملودرام، عجیب و غریب و تا حدی مضحک؛ البته با نهایت سادگی و در شکلی کاملاً طبیعی. چیزی که اجرای آن در حقیقت، بزرگترین چالش این پروژه به شمار میرفت.»
با این وجود «بازگشت» هنوز هم بهعنوان یکی از شاهکارهای آلمودوار قابل شناساییست: «چیزی که همیشه من را به خود جلب میکند و تقریباً نیازی طبیعی هم هست، کار کردن روی پروژهییست که کاملاً با کارهای قبلیام تفاوت داشته باشد. مثل «بازگشت» و شبیه آنچه که ویژگیهای فیلم «با او حرف بزن» به حساب میآمد.»
آلمودوار میگوید: «رویهمرفته من فکر میکنم این کارها شکلهای منطقی و قابل فهمی دارند. در این فیلمها شخصیتهایی وجود دارند که دوباره ظاهر شده و به فیلمهای قبلی برمیگردند. بهعنوان مثال «بازگشت» ریشه در داستانی از یک شخصیت نوشتهناشده در فیلم «گُلهای رازِ من» دارد.»
اشارهی او به ملودرامی ساختهی خودش، محصول سال 1995 است. فیلمی دربارهی یک داستاننویس خیالی که در برابر استقلال احساسی خود به تکاپو افتاده است. پدرو آلمودوار میگوید: «فیلمهای من شخصیتمحور هستند ولی بهصورت طبیعی، این، برخی موقعیتهای شگفتانگیز است که به فیلمها گرما میبخشد.» و مثالی که میآورد، از فیلم «تپههای بلند» محصول سال 1991 است: «در فیلم، یک گویندهی اخبار میگفت: «یک زن مُرده.» و من با خودم فکر کردم که اگر او جملهاش را اینطوری ادامه بدهد که «و من میدونم چهکسی او را کُشته!» این میتواند خیلی جالب باشد.»
میتوان گفت این نقطهییست که فیلمساز، نهتنها ذهنیت شخصیت را وارد ماجرا میکند بلکه آن را گسترش هم میدهد. از این دیدگاه، آلمودوار را میتوان ترکیبکنندهی کارهای دیگران دانست. کسی که مجراها و رشتههای نابرابری که در زمینهی تاریخ فرهنگی وجود دارد را در کنار هم رسم میکند تا به اثر خود برسد. از جمله این موارد میتوان به ترکیب سینمای نوآر دههی 1940 در فیلم هیجانانگیز «بدن زنده»، ملودرامهای دههی 1950 در «گُلِ رازِ من»، رقص معاصر در «با او حرف بزن»، ساختار کهنهی تلویزیونی در فیلمهای ابتداییاش و البته کارهای طنزآمیزی اشاره کرد که در خدمت نگرش ویژهی اوست. آلمودوار در اینباره میگوید: «نمیتوانم بگویم کارگردانهای بخصوصی، آنهم با روشهای تکنیکی مشخصی بر کارهای من تاثیر داشتهاند. نمیدانم تا چه اندازه میتوان از کارگردانهای دیگر آموخت یا نه؛ چون آنها بیشتر شبیه آثار مرجع، مفید و کارآمد هستند و شما اگر بخواهی میتوانی کار آنها را با هم ترکیب کنی! بهعنوان مثال یکی از ساختههای من بهنام «پاشنههای بلند» با آن اکسپرسیونیست مصنوعی که دارد میتواند شبیه فیلمی از داگلاس سیرک باشد؛ حتی اگر نتیجهی کار، در سبک و سیاق فیلمهای این فیلمساز نباشد. البته روشن است که من در بعضی سطوح، از کار او الهام گرفتهام.»
وی میگوید: «زمانی که از عشقم به فیلمهای موزیکال صحبت میکنم معنیاش این است که دوست دارم یک ترانه به فیلمهایم اضافه کنم. البته ترانهای که در خدمت داستان و فیلم باشد. مثل ترانهی فیلم «بازگشت» و شعری که به این مفهوم میپردازد.»
آلمودوار بارها به جنبهی ناخودآگاه کاری که انجام میدهد تاکید میکند و میگوید: «من بهصورت مشخص برای ساخت فیلم، هرگز یک تصمیم حسابشده نمیگیرم و از غریزهام پیروی میکنم. تقریباً میتوان گفت داستانها مرا انتخاب میکنند؛ نه من آنها را!»
با این وجود دیدگاه او دربارهی تاثیرپذیری فیلم «بازگشت» از روبرتو روسلینی (نئورئالیستِ بزرگ ایتالیایی) کاملاً واضح و روشن است: «من از شفافیت مکتب نئورئالیسم همیشه لذت بردهام و باید بگویم سفر روسلینی در دل ایتالیا، تفسیری از نوعی رئالیسمِ عکاسیشده را به سینما معرفی کرد. من روشی را که باعث میشود تا این احساسات قوی آنهم بهصورتی طبیعی بر پردهی سینما جریان یابد دوست دارم؛ و این تمهیدی بود که دلم میخواست در فیلم «بازگشت» از آن استفاده کنم.»
آلمودوار میگوید: «البته من عاشق دیوید لینچ هم هستم اما ساعت پایانی فیلم «مالهالند درایو» را کاملاً ابزورد میدانم؛ و به همین دلیل به واسطهی آگاهی و دریافت شخصیتها، با تصفیه کردن عناصری نظیر این (ابزوردیسم) از انجام چنین کاری اجتناب میکنم.»
از نظر شکل بصری و عناصر روایت، «بازگشت» را میتوان ریشهدارتر و کلاسیکتر از سبک شعلهوار آلمودوار دانست. یعنی آنچه که با ترکیب هنر عامیانه و فرهنگ، صفت «آلمودواری» را در سبک فیلمسازی او به وجود آورد. خود او میگوید: «در فیلم «بازگشت» سعی کردم روح مادر را لمس کنم. دلم میخواست این تمهید کاملاً طبیعی به نظر برسد؛ و این، دشوارترین کار بود. آنهم با پیدا کردن موقعیت دوربین؛ به گونهیی که مخاطب احساس کند همهچیز را با چشم خود میبیند، نه از چشم من!»
آلمودوار در ادامه میگوید: «میتوان گفت عنصرِ سادگی با انکار مهارت به دست میآید... با مقاومت کردن نماها برای اینکه اصیل و ابتکاری یا حتی عجیب به نظر برسند و... ایجاد کشش در نزدیکی حرکت افراد، بازیگران و چهرههای آنها؛ و این چیزیست که با استفاده از آن، فاصلهی رسمیِ استعداد خود با مخاطب را به نمایش میگذارید.»
در «بازگشت» پنهلوپه کروز، نقش رایموندا، خواهر پرنشاط اما خسته از زندگی فیلم و داستان را بازی میکند. او را میتوان نسخهی قرن بیست و یکمیِ سوفیا لورن در بالاترین حد از تکبر و خودخواهی دانست. آلمودوار که اساساً خود را «هدایتکنندهی بازیگرها» میداند دربارهی نحوهی بازی گرفتن از این بازیگر سرشناس سینمای جهان میگوید: «من در طول تدارکات و پیشتولید، بیش از هر کارگردان دیگری برای تمرین وقت در نظر میگیرم. این به من اجازه میدهد تا بازیگران را بهتر بشناسم و بتوانم بر نقاط ضعف و قوت آنها نظارت کنم. در حقیقت ما وقتی نمایی را میگیریم باید بهصورت دقیق بدانیم چهکار میخواهیم انجام دهیم. در مورد پنهلوپه [کروز] او به زمانی طولانی نیاز دارد تا با شخصیتی که میخواهد بازی کند ارتباط برقرار کند. زمانی که وقتی در فیلمهای انگلیسیزبان بازی میکند به او داده نمیشود. او آدمِ کُند، غریزی و سختکوشیست اما در نهایت وقتی با نقش ارتباط برقرار میکند دیگر کار، تمام و اجرای او حیرتانگیز است.»
فضایی که در «بازگشت» موج میزند و ما هم از آلمودوار انتظار داریم، بیانگر حرکتی از سوی رنگهای روشن و رنگمایههای اشباعشده به سویی دیگر است. خود او در اینباره میگوید: «کاربرد رنگ در وجود من ارثیست و البته این با رنگ یا رنگی کردن فیلمها تفاوت دارد!»
او در ادامه میگوید: «باید توجه داشت بخش عمدهیی از زیباییشناسی فیلمها در محیط فیلمبرداری تعیین میشود و منطقهی «لا مانشا» (محل فیلمبرداری فیلم) از نور مشخصی شامل سیاه تیره و خاکستری اشباع شده که البته در این محل، از حجم آنها کاسته میشود. این همان چیزیست که در این مورد میخواستم به آن دسترسی پیدا کنم و به همین دلیل پالت یا جعبهی رنگهای خودم را تغییر دادم!»
وضوح تقریباً فراواقعیِ تصویر یکی دیگر از عناصر قابل شناسایی در کارهای پدرو آلمودوار به حساب میآید. خود او در اینباره میگوید: «وقتی فیلمسازی را شروع کردم فکر میکردم همهی عناصر تصویر میتواند در وضوح کامل باشد اما زمانی که متوجه شدم اینکار از نظر فنی و تکنیکی بسیار پیچیده است بسیار مایوس شدم. با این وجود سعی کردم تا جایی که میتوانم از عمق میدان استفاده کنم. در حقیقت، اغلب چیزهایی که در پسزمینهی تصویر فیلمهای من رخ میدهد خودش هدایت داستان را برعهده دارد.»
با توجه به تاکید آلمودوار بر کنترل همهی اجزای تصویر، نکتهیی که شگفتانگیز به نظر میرسد اعلام پذیرش این نکته از سوی اوست که نمیداند فیلمبردار چهطور به تاثیر و تصویر مورد نیاز فیلم دست پیدا کرده است: «البته من کاملاً از اصطلاحات فنی دوربین سر در میآورم ولی در هنگام تولید «بازگشت» به خوزه لوییسآلکاین (فیلمبردار فیلم) تصویرهایی از مجلهها، روزنامهها و کتابها نشان میدادم تا به او توضیح بدهم که از نظر من نوع نورپردازی صحنههای داخلی در «لا مانشا» چهگونه باشد بهتر است. ما دربارهی نحوهی نورپردازی، بهطور مفصل گفتوگوها داشتیم. البته بخشی از هوش و استعداد خوزه لوییس، مربوط به فهمیدن حرفهاییست که من اغلب سعی میکنم بیان کنم! ناگفته نماند من فقط بر ثبت نماهای نزدیک و کلوزآپها توسط او مراقبت میکنم؛ و این جنبهی مشخصی از ثبت منظرهی صورت [در فیلم] است که مورد علاقهی من است.»
اهمیت تفاهم عمیق میان کارگردان و گروهی که با آنها کار میکند از معنای خاصی برخوردار است و در این مورد بهخصوص نشان میدهد گروه همکاران آلمودوار در گذر سالها ثابت و بیتغییر ماندهاند. البته خوزه لوییسآلکاین (مدیر فیلمبرداری فیلمهای آلمودوار) بعد از «مرا ببند، مرا باز کن!» برای مدتی به همکاری خود با او پایان داد ولی در سال 2004 با فیلم «تحصیلات ناکافی» دوباره به همین گروه بازگشت. آلمودوار در اینباره میگوید: «من دوست دارم تقریباً بعد از هر سه فیلم، در ترکیب اعضای تولید تغییراتی ایجاد کنم. کلاً به نظرم تجدید نظر کردن در اینباره خوب است چون در غیر اینصورت همهچیز شکل روزمره به خود میگیرد. البته بعضی افراد بسته به نوع زیباییشناسی کار، برای همکاری در بعضی فیلمها بهترند.» ناگفته نماند در این میان حضور ثابت آلبرتو ایگلهسیاس در گروه آلمودوار (که از 1995 آهنگسازی اغلب آثار او را بر عهده داشته) چشمگیرتر از بقیه است.
البته آلمودوار دربارهی طراحی صحنهی فیلمهایش نیز حرفهای جالبی دارد که بد نیست بخشهایی از آن را اینجا بخوانید: «دوست دارم تاثیر فیزیکی اشیاء و چیزهایی که در فیلمها به نمایش گذاشته میشود آنقدر زیاد باشد که بهصورت صد در صد مرا با خود درگیر کند. من جزء کسانی هستم که از اول تا آخر کار پیگیر کار هستند و حتی باید با یک شیء کوچک موافقت کنم تا اجازه پیدا کند در نمایی از فیلم، مورد استفاده قرار گیرد!»
خیلی از این «چیز»ها را خود پدرو آلمودوار، خودش سر صحنه میآورد. از جمله لباسهای پنهلوپه کروز در فیلم «بازگشت» که آلمودوار آنها را از فروشگاهی در مادرید انتخاب کرده بود: «من برای طراحان صحنهی فیلمهایم یک کابوس به حساب میآیم؛ گاهی وقتها کاری میکنم که از دست من فراری میشوند!»
عمده کارهای تولید فیلمهای پدرو آلمودوار در شرکتی که ادارهی آن را خود او و برادرش آگوستین بر عهده دارند انجام میشود. تولید فیلمهای این فیلمساز از سال 1985 به اینسو در این شرکت انجام شده است. تولیداتی که میتوان گفت نتیجهی آزادی رشکبرانگیز و هنرمندانهی این فیلمساز به حساب میآید: «وقتی تصمیم میگیرم فیلم بسازم بهصورت کامل احساس رهایی و آزادی میکنم؛ و این، احساسِ کاملاً بینظیریست. در هر صورت، از نظر من کار کردن با سیستم تولید هالیوودی خیلی دشوار است. البته منظورم این نیست که بیشتر از بودجه خرج میکنم. من فقط کارهایم را به روشی که میپسندم انجام میدهم و در ضمن هرگز به این فکر نمیکنم که بازار تولید به چه فیلمهایی نیاز دارد. در حقیقت من اصلاً نمیدانم این بازار چه میخواهد!»
معنای دیگر این آزادی عمل، تواناییِ انجام تغییر در زمان فیلمبرداریست. چیزی که در شرایط دشوار کار آلمودوار «ماجراهای ثبت لحظهها» به حساب میآید: «وقتی چراغها روشناند و بازیگرها آمادهی حرف زدن هستند من به آزادی عملی نیاز دارم تا سر صحنه در اجزای تصویر تغییر ایجاد کنم؛ و این زمانیست که دریافت الهام توسط من به نقطهی اوج خود رسیده است. [فرانسوا] تروفو صحنهی فیلمبرداری را به قطاری تشبیه میکند که ترمز ندارد و کارگردان مجبور است کاری کند تا قطار از ریل خارج نشود! فیلم هم یک همچه چیزیست؛ چیزی شبیه جوش آوردن و از کوره در رفتن موقع عصبانیت. در چنین شرایطی مجبوری هزار چشم داشته باشی تا فیلم را کنترل کنی و به جایی که میخواهی ببری.»
آلمودوار در ادامه میگوید: «وقتی یکی از بازیگرها بهصورت ناگهانی یک کار خارقالعاده انجام دهد شما نخستین کسی هستید که آن را میبیند؛ نخستین شاهدِ چنین لحظهیی. اما برای من این لحظهها معجزههایی هستند که کارگردانی فیلم را به فعالیتی احساسی تبدیل میکند.»
و این واپسین جملهییست که آلمودوار در پایان این دیدار و گفتوگو زمزمهاش میکند: «همهچیز به احساسات برمیگردد. بدون احساس، کارگردانی، هیچ ارزشی ندارد.»
ترجمه: امید نجوان
بازنشر این مقاله بدون اشاره به منبع ممنوع است.